باغ اِسپار

ساخت وبلاگ

باغ اِسپار
دومین بهار بعد از حنگ در وضعیتی شروع شد که من تشنه رفتن به دانشگاه بودم و پشت درهای دانشگاه و انقلاب فرهنگی در بن بستی اسف بار گیر کرده بودم. علاقه به طبیعت و زندگی روستایی باعث شد که فکری به سرم بزند. رفتن به روستای پدر بزرگ و رسیذگی به وضعیت باغ انگوری که بعد از رفتن پدر بزرگ سالها بود که به حال خود رها شده بود. « باغ اسپار» اصطلاحی که برای شخم زدن باغ انگور با بیل بکار می رود و کاربسیار سختی است. روستایی ها از دیرباز این کار را بصورت دسته جمعی انجام می دهند یعنی چهارپنج نفر آدم قوی هیکل و عمدتاً جوان یک روز از ابتدای صبح با بیل های روی شانه وارد باغ می شوند و کرت های چند صد متر مربع زمین تاکستان را با بیل زیر و رو می کنند. به این ترتیب کاری که اگر یک نفر انجام می داد ممکن بود حتی بیشتر از یک هفته طول بکشد در طی یک روز تمام می شد و همین کار را برای باغ دیگران هم انجام می دادند تا به نوبت همه باغهای این چهار پنج نفر بطور کامل اسپار شود.
اما من هیچ آشنایی را سراع نداشتم که چنین مشارکتی با من داشته باشد و از آن بدتر تا بحال تجربه « باغ اسپار» را نداشتم. اما مثل همیشه که کارها را بطور خودـآموز یاد گرفته ام در این مورد هم بیلی تهیه کردم و مثل روستایی ها روی شانه ام گذاشتم و راهی محل باغ که چند صد متری با روستا فاصله داشت شدم.
زیر و رو کردن خاک با بیل کار دشواریست و در مورد باغ پدربزرگ این دشوار صد چندان شده بود چون باغ مدتها به حال خود رها شده بود و تمام زمین مملو از چمن ( یا بقول روستایی ها مرغزار ) و علفهای خودرو شده بود. زمین بقدری سفت بود که بیل در آن فرو نمی رفت.
من همه تلاش خودم را کردم. قدرت جوانی و اراده قوی وقتی با هم ترکیب شوند قادرند کوه را جابجا کنند. شخم زدن زمین هرچقدر هم که سفت باشد که خیلی ساده تر از جابجایی کوه بود! همان روز به زحمت توانستم یک کرت باغ را زیر و رو کنم . باغی که بیش از 20 کرت داشت و اگر با این روند می خواستم ادامه دهم باید سه هفته ای وقتم برای با انجام رساندن این کار صرف می شد.
سختی کار باعث شد که کف دستانم تاول بزند ولی من مصمم بودم که این کا را تمام کنم. شب به خانه برگشتم خانه قدیمی پدربزرگ که اگر چه بوی کهنگی می داد ولی همچنان قابل استفاده بود.
آن روزها هنوز روستا برق نداشت و درست مثل سالهای دور باید از چراغ گردسوز یا فانوس های نفتی دستی روشن کنم. شبها در پرتو همین نور کم شام مختصری می خوردم و از شدت خستگی دراز می کشیدم تا به سخنرانی هایی که آن شبها از رادیو پخش می شد که گوش دهم. خیره شدن به تیرهایی چوبی دود گرفته سقف خانه و سایه روشن هایی که چرغ گردسوز درخانه روشن کرده بود و آرامش و سکوتی که در آنجا حکمفرما بود به ذهنم امکان جولان می داد. بیاد دورانی می افتادم که در دوران بچگی وقتی با مادرم برای فرار از گرمای تایستان های سوزان خر.مشهر به اینجا می آمدیم چه روزو شب های خوبی را ازسر گذرانده ایم.
آن موقع یک چراغ زنبوی ( یا بقول روستایی ها چراغ توری بود ) که هر غروب من مامور روشن کردن آن بودم. پنبه آغشته به الکل را داخل کاسه زیر میله چراغ توری می گذاشتم کبریت می زدم و آتش خوش رنگی روشن می شد که بیشتر به آبی می زد. مدتی بعد میله چراغ توری گرم می شد و با زدن چند تلمبه چراغ توری با نور شدیدش روشن می شد. چقدر بوی الکل صنعتی خوشایند بود و هر بار که بوی الکل به مشامم می رسد بیاد همان غروب های تابستان و زرنان و خانه پدربزرگ و فرآیند روشن کردن چراغ توری می افتم.
ولی حالا با گذشت یه دهه از آن زمان پدر بزرگ سالهاست که در دل خاک آرمیده است و نشانی هم از چراغ توری اش نیست. خانه کوچکش و با ایوان محقری که دارد و در طبقه دوم است سالهاست سوت و کور است و حالا من از روی ناچاری آمده ام تا دوباره چراغ خانه اش را برای چند شبی روشن نگه دارم.
روز دوم وقتی برای « باغ اسپار » راهی باغ شدم در میانه روز یک مرد میاتنسال که او را نمی شناختم ولی او پدربزرگم را خوبی می شناخت به دیدنم آمد وقتی فهمید از شهر آمده ام و مشغول درس خواندن بوده ام. رو به من کرد و گفت : کف دستهات رو نشون بده ببینم ؟
وقتی دستهای تاول زده ام را دید با لحنی نصحیت آمیز یا شایدم سرزنش آمیز گفت :این دستها که که مال کار کردن با قلم بودن ، بدرد بیل زدن نمی خورن . پسرجان این کار شما نیست!
ولی من در جوابش گفتم که مصمم هستم این کار را تمام کنم و حرفهایی که زد ابداَ خللی در تصمیمم ایجاد نکرد. مرد روستایی وقتی دید من دست بردار نیستم و قصد دارم این کار را انجام دهم خداحافظی کرد و رفت . ساعتی بعد با یک بیل براق و بسیار تیز که نوکی عجیب و غریب و اریب داشت برگشت بیلی که عکس فیلی روی بدنه اش حک شده بود و کلمه انگلیسی ژاپن زیر تصویر فیل نوشته شده بود. بیل را به من داد و گفت : خب حالا که می خوایی خودت تنهایی باغ رو اسپار کنی این بیل برای این کار مناسب تره
فکر کنم با دیدن دست های تاول زده ام دلش برایم سوخته بود وشاید اینطوری خواسته بود کمکی به من بکند.
هرچه بود، استفاده از این بیل جدید کار مرا خیلی راحت تر کرد نوک تیز بیل و شکل اریبش باعث می شد که با کمترین انرژی خیلی راحت در زمین فرو رود.
با این بیل جد توان کاریم بالا رفت و روز دوم توانستم دو کرت را بطور کامل و خیلی راحت تر از روز قبل شخم بزنم.
این روند ادامه داشت از صبح تا شب روی باغ کار می کردم فقط میانه روز یک ساعتی به خانه پدربزرگ برمی گشتم تا استراحت کوتاهی کنم و ناهاری بخورم و دوباره برای اد امه کار به باغ برگردم. مادرم هم بطور مرتب از ازنا به زرنان می آمد و برایم مواد غذایی می آورد و بعد از ظهر برمی گشت به اردوگاه .
بعد از یک هفته کار بدنی احساس می کردم که بدنم یک هشیاری درونی پیدا کرده است. ذائقه ام برای خوردن غذا های معمول بکلی تغیبر کرده بود و مثل قبل که هر غذایی را جلویم .می گذاشتند می خوردم نبودم. در این شرایط جدید مطلقا تمایلی به خوردن غذاهای چرب و چیلی معمول نداشتم بدنم بشدت نیاز به نوشیدن آب و مایعات داشت.عطش همه وجودم را گرفته بودم. این بود که به مادر گرفتم برایم چند شیشه شربت بیاورد. برای خوردن هم بیشتر دوست داشتم ماست و دوغ بخورم. حالت منحصربفردی بود که فقط همان یک بار تجربه کردم و دیگر هیچوقت چنین وضعیت برایم پیش نیامد. ما برای کار بدنی ساخته شدیم و مثل اینکه وقتی فعالیت بدنی نمی کنیم. حسگرهای ما حساسیت خود را از دست می دهند. دست کم درمورد ذائقه غذایی این امر درست بود.
بخاطر خستگی نمی توانستم شبها را بیدار بمانم . گوش دادن به برنامه های رادیویی و شنیدن سخنرانی ها هیچگاه تا آخر ادامه پیدا نمی کرد چون اندکی بعد از فرط خستگی خوابم می برد و وقتی بیدار می شدم که در آستانه طلوع خورشید بودیم! در این دو هفته ای که مشغول این کار بودم زندگی بسیار متفاوتی را تجربه کردم. که بقدری تاثیر گذار بود که اکنون بعد از گذشت چندین دهه همچنان در خاطرم باقی .مانده است.
.................2 آبان ماه 1401
باغ اِسپار
دومین بهار بعد از حنگ در وضعیتی شروع شد که من تشنه رفتن به دانشگاه بودم و پشت درهای دانشگاه و انقلاب فرهنگی در بن بستی اسف بار گیر کرده بودم. علاقه به طبیعت و زندگی روستایی باعث شد که فکری به سرم بزند. رفتن به روستای پدر بزرگ و رسیذگی به وضعیت باغ انگوری که بعد از رفتن پدر بزرگ سالها بود که به حال خود رها شده بود. « باغ اسپار» اصطلاحی که برای شخم زدن باغ انگور با بیل بکار می رود و کاربسیار سختی است. روستایی ها از دیرباز این کار را بصورت دسته جمعی انجام می دهند یعنی چهارپنج نفر آدم قوی هیکل و عمدتاً جوان یک روز از ابتدای صبح با بیل های روی شانه وارد باغ می شوند و کرت های چند صد متر مربع زمین تاکستان را با بیل زیر و رو می کنند. به این ترتیب کاری که اگر یک نفر انجام می داد ممکن بود حتی بیشتر از یک هفته طول بکشد در طی یک روز تمام می شد و همین کار را برای باغ دیگران هم انجام می دادند تا به نوبت همه باغهای این چهار پنج نفر بطور کامل اسپار شود.
اما من هیچ آشنایی را سراع نداشتم که چنین مشارکتی با من داشته باشد و از آن بدتر تا بحال تجربه « باغ اسپار» را نداشتم. اما مثل همیشه که کارها را بطور خودـآموز یاد گرفته ام در این مورد هم بیلی تهیه کردم و مثل روستایی ها روی شانه ام گذاشتم و راهی محل باغ که چند صد متری با روستا فاصله داشت شدم.
زیر و رو کردن خاک با بیل کار دشواریست و در مورد باغ پدربزرگ این دشوار صد چندان شده بود چون باغ مدتها به حال خود رها شده بود و تمام زمین مملو از چمن ( یا بقول روستایی ها مرغزار ) و علفهای خودرو شده بود. زمین بقدری سفت بود که بیل در آن فرو نمی رفت.
من همه تلاش خودم را کردم. قدرت جوانی و اراده قوی وقتی با هم ترکیب شوند قادرند کوه را جابجا کنند. شخم زدن زمین هرچقدر هم که سفت باشد که خیلی ساده تر از جابجایی کوه بود! همان روز به زحمت توانستم یک کرت باغ را زیر و رو کنم . باغی که بیش از 20 کرت داشت و اگر با این روند می خواستم ادامه دهم باید سه هفته ای وقتم برای با انجام رساندن این کار صرف می شد.
سختی کار باعث شد که کف دستانم تاول بزند ولی من مصمم بودم که این کا را تمام کنم. شب به خانه برگشتم خانه قدیمی پدربزرگ که اگر چه بوی کهنگی می داد ولی همچنان قابل استفاده بود.
آن روزها هنوز روستا برق نداشت و درست مثل سالهای دور باید از چراغ گردسوز یا فانوس های نفتی دستی روشن کنم. شبها در پرتو همین نور کم شام مختصری می خوردم و از شدت خستگی دراز می کشیدم تا به سخنرانی هایی که آن شبها از رادیو پخش می شد که گوش دهم. خیره شدن به تیرهایی چوبی دود گرفته سقف خانه و سایه روشن هایی که چرغ گردسوز درخانه روشن کرده بود و آرامش و سکوتی که در آنجا حکمفرما بود به ذهنم امکان جولان می داد. بیاد دورانی می افتادم که در دوران بچگی وقتی با مادرم برای فرار از گرمای تایستان های سوزان خر.مشهر به اینجا می آمدیم چه روزو شب های خوبی را ازسر گذرانده ایم.
آن موقع یک چراغ زنبوی ( یا بقول روستایی ها چراغ توری بود ) که هر غروب من مامور روشن کردن آن بودم. پنبه آغشته به الکل را داخل کاسه زیر میله چراغ توری می گذاشتم کبریت می زدم و آتش خوش رنگی روشن می شد که بیشتر به آبی می زد. مدتی بعد میله چراغ توری گرم می شد و با زدن چند تلمبه چراغ توری با نور شدیدش روشن می شد. چقدر بوی الکل صنعتی خوشایند بود و هر بار که بوی الکل به مشامم می رسد بیاد همان غروب های تابستان و زرنان و خانه پدربزرگ و فرآیند روشن کردن چراغ توری می افتم.
ولی حالا با گذشت یه دهه از آن زمان پدر بزرگ سالهاست که در دل خاک آرمیده است و نشانی هم از چراغ توری اش نیست. خانه کوچکش و با ایوان محقری که دارد و در طبقه دوم است سالهاست سوت و کور است و حالا من از روی ناچاری آمده ام تا دوباره چراغ خانه اش را برای چند شبی روشن نگه دارم.
روز دوم وقتی برای « باغ اسپار » راهی باغ شدم در میانه روز یک مرد میاتنسال که او را نمی شناختم ولی او پدربزرگم را خوبی می شناخت به دیدنم آمد وقتی فهمید از شهر آمده ام و مشغول درس خواندن بوده ام. رو به من کرد و گفت : کف دستهات رو نشون بده ببینم ؟
وقتی دستهای تاول زده ام را دید با لحنی نصحیت آمیز یا شایدم سرزنش آمیز گفت :این دستها که که مال کار کردن با قلم بودن ، بدرد بیل زدن نمی خورن . پسرجان این کار شما نیست!
ولی من در جوابش گفتم که مصمم هستم این کار را تمام کنم و حرفهایی که زد ابداَ خللی در تصمیمم ایجاد نکرد. مرد روستایی وقتی دید من دست بردار نیستم و قصد دارم این کار را انجام دهم خداحافظی کرد و رفت . ساعتی بعد با یک بیل براق و بسیار تیز که نوکی عجیب و غریب و اریب داشت برگشت بیلی که عکس فیلی روی بدنه اش حک شده بود و کلمه انگلیسی ژاپن زیر تصویر فیل نوشته شده بود. بیل را به من داد و گفت : خب حالا که می خوایی خودت تنهایی باغ رو اسپار کنی این بیل برای این کار مناسب تره
فکر کنم با دیدن دست های تاول زده ام دلش برایم سوخته بود وشاید اینطوری خواسته بود کمکی به من بکند.
هرچه بود، استفاده از این بیل جدید کار مرا خیلی راحت تر کرد نوک تیز بیل و شکل اریبش باعث می شد که با کمترین انرژی خیلی راحت در زمین فرو رود.
با این بیل جد توان کاریم بالا رفت و روز دوم توانستم دو کرت را بطور کامل و خیلی راحت تر از روز قبل شخم بزنم.
این روند ادامه داشت از صبح تا شب روی باغ کار می کردم فقط میانه روز یک ساعتی به خانه پدربزرگ برمی گشتم تا استراحت کوتاهی کنم و ناهاری بخورم و دوباره برای اد امه کار به باغ برگردم. مادرم هم بطور مرتب از ازنا به زرنان می آمد و برایم مواد غذایی می آورد و بعد از ظهر برمی گشت به اردوگاه .
بعد از یک هفته کار بدنی احساس می کردم که بدنم یک هشیاری درونی پیدا کرده است. ذائقه ام برای خوردن غذا های معمول بکلی تغیبر کرده بود و مثل قبل که هر غذایی را جلویم .می گذاشتند می خوردم نبودم. در این شرایط جدید مطلقا تمایلی به خوردن غذاهای چرب و چیلی معمول نداشتم بدنم بشدت نیاز به نوشیدن آب و مایعات داشت.عطش همه وجودم را گرفته بودم. این بود که به مادر گرفتم برایم چند شیشه شربت بیاورد. برای خوردن هم بیشتر دوست داشتم ماست و دوغ بخورم. حالت منحصربفردی بود که فقط همان یک بار تجربه کردم و دیگر هیچوقت چنین وضعیت برایم پیش نیامد. ما برای کار بدنی ساخته شدیم و مثل اینکه وقتی فعالیت بدنی نمی کنیم. حسگرهای ما حساسیت خود را از دست می دهند. دست کم درمورد ذائقه غذایی این امر درست بود.
بخاطر خستگی نمی توانستم شبها را بیدار بمانم . گوش دادن به برنامه های رادیویی و شنیدن سخنرانی ها هیچگاه تا آخر ادامه پیدا نمی کرد چون اندکی بعد از فرط خستگی خوابم می برد و وقتی بیدار می شدم که در آستانه طلوع خورشید بودیم! در این دو هفته ای که مشغول این کار بودم زندگی بسیار متفاوتی را تجربه کردم. که بقدری تاثیر گذار بود که اکنون بعد از گذشت چندین دهه همچنان در خاطرم باقی .مانده است.
.................2 آبان ماه 1401
باغ اِسپار
دومین بهار بعد از حنگ در وضعیتی شروع شد که من تشنه رفتن به دانشگاه بودم و پشت درهای دانشگاه و انقلاب فرهنگی در بن بستی اسف بار گیر کرده بودم. علاقه به طبیعت و زندگی روستایی باعث شد که فکری به سرم بزند. رفتن به روستای پدر بزرگ و رسیذگی به وضعیت باغ انگوری که بعد از رفتن پدر بزرگ سالها بود که به حال خود رها شده بود. « باغ اسپار» اصطلاحی که برای شخم زدن باغ انگور با بیل بکار می رود و کاربسیار سختی است. روستایی ها از دیرباز این کار را بصورت دسته جمعی انجام می دهند یعنی چهارپنج نفر آدم قوی هیکل و عمدتاً جوان یک روز از ابتدای صبح با بیل های روی شانه وارد باغ می شوند و کرت های چند صد متر مربع زمین تاکستان را با بیل زیر و رو می کنند. به این ترتیب کاری که اگر یک نفر انجام می داد ممکن بود حتی بیشتر از یک هفته طول بکشد در طی یک روز تمام می شد و همین کار را برای باغ دیگران هم انجام می دادند تا به نوبت همه باغهای این چهار پنج نفر بطور کامل اسپار شود.
اما من هیچ آشنایی را سراع نداشتم که چنین مشارکتی با من داشته باشد و از آن بدتر تا بحال تجربه « باغ اسپار» را نداشتم. اما مثل همیشه که کارها را بطور خودـآموز یاد گرفته ام در این مورد هم بیلی تهیه کردم و مثل روستایی ها روی شانه ام گذاشتم و راهی محل باغ که چند صد متری با روستا فاصله داشت شدم.
زیر و رو کردن خاک با بیل کار دشواریست و در مورد باغ پدربزرگ این دشوار صد چندان شده بود چون باغ مدتها به حال خود رها شده بود و تمام زمین مملو از چمن ( یا بقول روستایی ها مرغزار ) و علفهای خودرو شده بود. زمین بقدری سفت بود که بیل در آن فرو نمی رفت.
من همه تلاش خودم را کردم. قدرت جوانی و اراده قوی وقتی با هم ترکیب شوند قادرند کوه را جابجا کنند. شخم زدن زمین هرچقدر هم که سفت باشد که خیلی ساده تر از جابجایی کوه بود! همان روز به زحمت توانستم یک کرت باغ را زیر و رو کنم . باغی که بیش از 20 کرت داشت و اگر با این روند می خواستم ادامه دهم باید سه هفته ای وقتم برای با انجام رساندن این کار صرف می شد.
سختی کار باعث شد که کف دستانم تاول بزند ولی من مصمم بودم که این کا را تمام کنم. شب به خانه برگشتم خانه قدیمی پدربزرگ که اگر چه بوی کهنگی می داد ولی همچنان قابل استفاده بود.
آن روزها هنوز روستا برق نداشت و درست مثل سالهای دور باید از چراغ گردسوز یا فانوس های نفتی دستی روشن کنم. شبها در پرتو همین نور کم شام مختصری می خوردم و از شدت خستگی دراز می کشیدم تا به سخنرانی هایی که آن شبها از رادیو پخش می شد که گوش دهم. خیره شدن به تیرهایی چوبی دود گرفته سقف خانه و سایه روشن هایی که چرغ گردسوز درخانه روشن کرده بود و آرامش و سکوتی که در آنجا حکمفرما بود به ذهنم امکان جولان می داد. بیاد دورانی می افتادم که در دوران بچگی وقتی با مادرم برای فرار از گرمای تایستان های سوزان خر.مشهر به اینجا می آمدیم چه روزو شب های خوبی را ازسر گذرانده ایم.
آن موقع یک چراغ زنبوی ( یا بقول روستایی ها چراغ توری بود ) که هر غروب من مامور روشن کردن آن بودم. پنبه آغشته به الکل را داخل کاسه زیر میله چراغ توری می گذاشتم کبریت می زدم و آتش خوش رنگی روشن می شد که بیشتر به آبی می زد. مدتی بعد میله چراغ توری گرم می شد و با زدن چند تلمبه چراغ توری با نور شدیدش روشن می شد. چقدر بوی الکل صنعتی خوشایند بود و هر بار که بوی الکل به مشامم می رسد بیاد همان غروب های تابستان و زرنان و خانه پدربزرگ و فرآیند روشن کردن چراغ توری می افتم.
ولی حالا با گذشت یه دهه از آن زمان پدر بزرگ سالهاست که در دل خاک آرمیده است و نشانی هم از چراغ توری اش نیست. خانه کوچکش و با ایوان محقری که دارد و در طبقه دوم است سالهاست سوت و کور است و حالا من از روی ناچاری آمده ام تا دوباره چراغ خانه اش را برای چند شبی روشن نگه دارم.
روز دوم وقتی برای « باغ اسپار » راهی باغ شدم در میانه روز یک مرد میاتنسال که او را نمی شناختم ولی او پدربزرگم را خوبی می شناخت به دیدنم آمد وقتی فهمید از شهر آمده ام و مشغول درس خواندن بوده ام. رو به من کرد و گفت : کف دستهات رو نشون بده ببینم ؟
وقتی دستهای تاول زده ام را دید با لحنی نصحیت آمیز یا شایدم سرزنش آمیز گفت :این دستها که که مال کار کردن با قلم بودن ، بدرد بیل زدن نمی خورن . پسرجان این کار شما نیست!
ولی من در جوابش گفتم که مصمم هستم این کار را تمام کنم و حرفهایی که زد ابداَ خللی در تصمیمم ایجاد نکرد. مرد روستایی وقتی دید من دست بردار نیستم و قصد دارم این کار را انجام دهم خداحافظی کرد و رفت . ساعتی بعد با یک بیل براق و بسیار تیز که نوکی عجیب و غریب و اریب داشت برگشت بیلی که عکس فیلی روی بدنه اش حک شده بود و کلمه انگلیسی ژاپن زیر تصویر فیل نوشته شده بود. بیل را به من داد و گفت : خب حالا که می خوایی خودت تنهایی باغ رو اسپار کنی این بیل برای این کار مناسب تره
فکر کنم با دیدن دست های تاول زده ام دلش برایم سوخته بود وشاید اینطوری خواسته بود کمکی به من بکند.
هرچه بود، استفاده از این بیل جدید کار مرا خیلی راحت تر کرد نوک تیز بیل و شکل اریبش باعث می شد که با کمترین انرژی خیلی راحت در زمین فرو رود.
با این بیل جد توان کاریم بالا رفت و روز دوم توانستم دو کرت را بطور کامل و خیلی راحت تر از روز قبل شخم بزنم.
این روند ادامه داشت از صبح تا شب روی باغ کار می کردم فقط میانه روز یک ساعتی به خانه پدربزرگ برمی گشتم تا استراحت کوتاهی کنم و ناهاری بخورم و دوباره برای اد امه کار به باغ برگردم. مادرم هم بطور مرتب از ازنا به زرنان می آمد و برایم مواد غذایی می آورد و بعد از ظهر برمی گشت به اردوگاه .
بعد از یک هفته کار بدنی احساس می کردم که بدنم یک هشیاری درونی پیدا کرده است. ذائقه ام برای خوردن غذا های معمول بکلی تغیبر کرده بود و مثل قبل که هر غذایی را جلویم .می گذاشتند می خوردم نبودم. در این شرایط جدید مطلقا تمایلی به خوردن غذاهای چرب و چیلی معمول نداشتم بدنم بشدت نیاز به نوشیدن آب و مایعات داشت.عطش همه وجودم را گرفته بودم. این بود که به مادر گرفتم برایم چند شیشه شربت بیاورد. برای خوردن هم بیشتر دوست داشتم ماست و دوغ بخورم. حالت منحصربفردی بود که فقط همان یک بار تجربه کردم و دیگر هیچوقت چنین وضعیت برایم پیش نیامد. ما برای کار بدنی ساخته شدیم و مثل اینکه وقتی فعالیت بدنی نمی کنیم. حسگرهای ما حساسیت خود را از دست می دهند. دست کم درمورد ذائقه غذایی این امر درست بود.
بخاطر خستگی نمی توانستم شبها را بیدار بمانم . گوش دادن به برنامه های رادیویی و شنیدن سخنرانی ها هیچگاه تا آخر ادامه پیدا نمی کرد چون اندکی بعد از فرط خستگی خوابم می برد و وقتی بیدار می شدم که در آستانه طلوع خورشید بودیم! در این دو هفته ای که مشغول این کار بودم زندگی بسیار متفاوتی را تجربه کردم. که بقدری تاثیر گذار بود که اکنون بعد از گذشت چندین دهه همچنان در خاطرم باقی .مانده است.
.................2 آبان ماه 1401
باغ اِسپار
دومین بهار بعد از حنگ در وضعیتی شروع شد که من تشنه رفتن به دانشگاه بودم و پشت درهای دانشگاه و انقلاب فرهنگی در بن بستی اسف بار گیر کرده بودم. علاقه به طبیعت و زندگی روستایی باعث شد که فکری به سرم بزند. رفتن به روستای پدر بزرگ و رسیذگی به وضعیت باغ انگوری که بعد از رفتن پدر بزرگ سالها بود که به حال خود رها شده بود. « باغ اسپار» اصطلاحی که برای شخم زدن باغ انگور با بیل بکار می رود و کاربسیار سختی است. روستایی ها از دیرباز این کار را بصورت دسته جمعی انجام می دهند یعنی چهارپنج نفر آدم قوی هیکل و عمدتاً جوان یک روز از ابتدای صبح با بیل های روی شانه وارد باغ می شوند و کرت های چند صد متر مربع زمین تاکستان را با بیل زیر و رو می کنند. به این ترتیب کاری که اگر یک نفر انجام می داد ممکن بود حتی بیشتر از یک هفته طول بکشد در طی یک روز تمام می شد و همین کار را برای باغ دیگران هم انجام می دادند تا به نوبت همه باغهای این چهار پنج نفر بطور کامل اسپار شود.
اما من هیچ آشنایی را سراع نداشتم که چنین مشارکتی با من داشته باشد و از آن بدتر تا بحال تجربه « باغ اسپار» را نداشتم. اما مثل همیشه که کارها را بطور خودـآموز یاد گرفته ام در این مورد هم بیلی تهیه کردم و مثل روستایی ها روی شانه ام گذاشتم و راهی محل باغ که چند صد متری با روستا فاصله داشت شدم.
زیر و رو کردن خاک با بیل کار دشواریست و در مورد باغ پدربزرگ این دشوار صد چندان شده بود چون باغ مدتها به حال خود رها شده بود و تمام زمین مملو از چمن ( یا بقول روستایی ها مرغزار ) و علفهای خودرو شده بود. زمین بقدری سفت بود که بیل در آن فرو نمی رفت.
من همه تلاش خودم را کردم. قدرت جوانی و اراده قوی وقتی با هم ترکیب شوند قادرند کوه را جابجا کنند. شخم زدن زمین هرچقدر هم که سفت باشد که خیلی ساده تر از جابجایی کوه بود! همان روز به زحمت توانستم یک کرت باغ را زیر و رو کنم . باغی که بیش از 20 کرت داشت و اگر با این روند می خواستم ادامه دهم باید سه هفته ای وقتم برای با انجام رساندن این کار صرف می شد.
سختی کار باعث شد که کف دستانم تاول بزند ولی من مصمم بودم که این کا را تمام کنم. شب به خانه برگشتم خانه قدیمی پدربزرگ که اگر چه بوی کهنگی می داد ولی همچنان قابل استفاده بود.
آن روزها هنوز روستا برق نداشت و درست مثل سالهای دور باید از چراغ گردسوز یا فانوس های نفتی دستی روشن کنم. شبها در پرتو همین نور کم شام مختصری می خوردم و از شدت خستگی دراز می کشیدم تا به سخنرانی هایی که آن شبها از رادیو پخش می شد که گوش دهم. خیره شدن به تیرهایی چوبی دود گرفته سقف خانه و سایه روشن هایی که چرغ گردسوز درخانه روشن کرده بود و آرامش و سکوتی که در آنجا حکمفرما بود به ذهنم امکان جولان می داد. بیاد دورانی می افتادم که در دوران بچگی وقتی با مادرم برای فرار از گرمای تایستان های سوزان خر.مشهر به اینجا می آمدیم چه روزو شب های خوبی را ازسر گذرانده ایم.
آن موقع یک چراغ زنبوی ( یا بقول روستایی ها چراغ توری بود ) که هر غروب من مامور روشن کردن آن بودم. پنبه آغشته به الکل را داخل کاسه زیر میله چراغ توری می گذاشتم کبریت می زدم و آتش خوش رنگی روشن می شد که بیشتر به آبی می زد. مدتی بعد میله چراغ توری گرم می شد و با زدن چند تلمبه چراغ توری با نور شدیدش روشن می شد. چقدر بوی الکل صنعتی خوشایند بود و هر بار که بوی الکل به مشامم می رسد بیاد همان غروب های تابستان و زرنان و خانه پدربزرگ و فرآیند روشن کردن چراغ توری می افتم.
ولی حالا با گذشت یه دهه از آن زمان پدر بزرگ سالهاست که در دل خاک آرمیده است و نشانی هم از چراغ توری اش نیست. خانه کوچکش و با ایوان محقری که دارد و در طبقه دوم است سالهاست سوت و کور است و حالا من از روی ناچاری آمده ام تا دوباره چراغ خانه اش را برای چند شبی روشن نگه دارم.
روز دوم وقتی برای « باغ اسپار » راهی باغ شدم در میانه روز یک مرد میاتنسال که او را نمی شناختم ولی او پدربزرگم را خوبی می شناخت به دیدنم آمد وقتی فهمید از شهر آمده ام و مشغول درس خواندن بوده ام. رو به من کرد و گفت : کف دستهات رو نشون بده ببینم ؟
وقتی دستهای تاول زده ام را دید با لحنی نصحیت آمیز یا شایدم سرزنش آمیز گفت :این دستها که که مال کار کردن با قلم بودن ، بدرد بیل زدن نمی خورن . پسرجان این کار شما نیست!
ولی من در جوابش گفتم که مصمم هستم این کار را تمام کنم و حرفهایی که زد ابداَ خللی در تصمیمم ایجاد نکرد. مرد روستایی وقتی دید من دست بردار نیستم و قصد دارم این کار را انجام دهم خداحافظی کرد و رفت . ساعتی بعد با یک بیل براق و بسیار تیز که نوکی عجیب و غریب و اریب داشت برگشت بیلی که عکس فیلی روی بدنه اش حک شده بود و کلمه انگلیسی ژاپن زیر تصویر فیل نوشته شده بود. بیل را به من داد و گفت : خب حالا که می خوایی خودت تنهایی باغ رو اسپار کنی این بیل برای این کار مناسب تره
فکر کنم با دیدن دست های تاول زده ام دلش برایم سوخته بود وشاید اینطوری خواسته بود کمکی به من بکند.
هرچه بود، استفاده از این بیل جدید کار مرا خیلی راحت تر کرد نوک تیز بیل و شکل اریبش باعث می شد که با کمترین انرژی خیلی راحت در زمین فرو رود.
با این بیل جد توان کاریم بالا رفت و روز دوم توانستم دو کرت را بطور کامل و خیلی راحت تر از روز قبل شخم بزنم.
این روند ادامه داشت از صبح تا شب روی باغ کار می کردم فقط میانه روز یک ساعتی به خانه پدربزرگ برمی گشتم تا استراحت کوتاهی کنم و ناهاری بخورم و دوباره برای اد امه کار به باغ برگردم. مادرم هم بطور مرتب از ازنا به زرنان می آمد و برایم مواد غذایی می آورد و بعد از ظهر برمی گشت به اردوگاه .
بعد از یک هفته کار بدنی احساس می کردم که بدنم یک هشیاری درونی پیدا کرده است. ذائقه ام برای خوردن غذا های معمول بکلی تغیبر کرده بود و مثل قبل که هر غذایی را جلویم .می گذاشتند می خوردم نبودم. در این شرایط جدید مطلقا تمایلی به خوردن غذاهای چرب و چیلی معمول نداشتم بدنم بشدت نیاز به نوشیدن آب و مایعات داشت.عطش همه وجودم را گرفته بودم. این بود که به مادر گرفتم برایم چند شیشه شربت بیاورد. برای خوردن هم بیشتر دوست داشتم ماست و دوغ بخورم. حالت منحصربفردی بود که فقط همان یک بار تجربه کردم و دیگر هیچوقت چنین وضعیت برایم پیش نیامد. ما برای کار بدنی ساخته شدیم و مثل اینکه وقتی فعالیت بدنی نمی کنیم. حسگرهای ما حساسیت خود را از دست می دهند. دست کم درمورد ذائقه غذایی این امر درست بود.
بخاطر خستگی نمی توانستم شبها را بیدار بمانم . گوش دادن به برنامه های رادیویی و شنیدن سخنرانی ها هیچگاه تا آخر ادامه پیدا نمی کرد چون اندکی بعد از فرط خستگی خوابم می برد و وقتی بیدار می شدم که در آستانه طلوع خورشید بودیم! در این دو هفته ای که مشغول این کار بودم زندگی بسیار متفاوتی را تجربه کردم. که بقدری تاثیر گذار بود که اکنون بعد از گذشت چندین دهه همچنان در خاطرم باقی .مانده است.
.................2 آبان ماه 1401
باغ اِسپار
دومین بهار بعد از حنگ در وضعیتی شروع شد که من تشنه رفتن به دانشگاه بودم و پشت درهای دانشگاه و انقلاب فرهنگی در بن بستی اسف بار گیر کرده بودم. علاقه به طبیعت و زندگی روستایی باعث شد که فکری به سرم بزند. رفتن به روستای پدر بزرگ و رسیذگی به وضعیت باغ انگوری که بعد از رفتن پدر بزرگ سالها بود که به حال خود رها شده بود. « باغ اسپار» اصطلاحی که برای شخم زدن باغ انگور با بیل بکار می رود و کاربسیار سختی است. روستایی ها از دیرباز این کار را بصورت دسته جمعی انجام می دهند یعنی چهارپنج نفر آدم قوی هیکل و عمدتاً جوان یک روز از ابتدای صبح با بیل های روی شانه وارد باغ می شوند و کرت های چند صد متر مربع زمین تاکستان را با بیل زیر و رو می کنند. به این ترتیب کاری که اگر یک نفر انجام می داد ممکن بود حتی بیشتر از یک هفته طول بکشد در طی یک روز تمام می شد و همین کار را برای باغ دیگران هم انجام می دادند تا به نوبت همه باغهای این چهار پنج نفر بطور کامل اسپار شود.
اما من هیچ آشنایی را سراع نداشتم که چنین مشارکتی با من داشته باشد و از آن بدتر تا بحال تجربه « باغ اسپار» را نداشتم. اما مثل همیشه که کارها را بطور خودـآموز یاد گرفته ام در این مورد هم بیلی تهیه کردم و مثل روستایی ها روی شانه ام گذاشتم و راهی محل باغ که چند صد متری با روستا فاصله داشت شدم.
زیر و رو کردن خاک با بیل کار دشواریست و در مورد باغ پدربزرگ این دشوار صد چندان شده بود چون باغ مدتها به حال خود رها شده بود و تمام زمین مملو از چمن ( یا بقول روستایی ها مرغزار ) و علفهای خودرو شده بود. زمین بقدری سفت بود که بیل در آن فرو نمی رفت.
من همه تلاش خودم را کردم. قدرت جوانی و اراده قوی وقتی با هم ترکیب شوند قادرند کوه را جابجا کنند. شخم زدن زمین هرچقدر هم که سفت باشد که خیلی ساده تر از جابجایی کوه بود! همان روز به زحمت توانستم یک کرت باغ را زیر و رو کنم . باغی که بیش از 20 کرت داشت و اگر با این روند می خواستم ادامه دهم باید سه هفته ای وقتم برای با انجام رساندن این کار صرف می شد.
سختی کار باعث شد که کف دستانم تاول بزند ولی من مصمم بودم که این کا را تمام کنم. شب به خانه برگشتم خانه قدیمی پدربزرگ که اگر چه بوی کهنگی می داد ولی همچنان قابل استفاده بود.
آن روزها هنوز روستا برق نداشت و درست مثل سالهای دور باید از چراغ گردسوز یا فانوس های نفتی دستی روشن کنم. شبها در پرتو همین نور کم شام مختصری می خوردم و از شدت خستگی دراز می کشیدم تا به سخنرانی هایی که آن شبها از رادیو پخش می شد که گوش دهم. خیره شدن به تیرهایی چوبی دود گرفته سقف خانه و سایه روشن هایی که چرغ گردسوز درخانه روشن کرده بود و آرامش و سکوتی که در آنجا حکمفرما بود به ذهنم امکان جولان می داد. بیاد دورانی می افتادم که در دوران بچگی وقتی با مادرم برای فرار از گرمای تایستان های سوزان خر.مشهر به اینجا می آمدیم چه روزو شب های خوبی را ازسر گذرانده ایم.
آن موقع یک چراغ زنبوی ( یا بقول روستایی ها چراغ توری بود ) که هر غروب من مامور روشن کردن آن بودم. پنبه آغشته به الکل را داخل کاسه زیر میله چراغ توری می گذاشتم کبریت می زدم و آتش خوش رنگی روشن می شد که بیشتر به آبی می زد. مدتی بعد میله چراغ توری گرم می شد و با زدن چند تلمبه چراغ توری با نور شدیدش روشن می شد. چقدر بوی الکل صنعتی خوشایند بود و هر بار که بوی الکل به مشامم می رسد بیاد همان غروب های تابستان و زرنان و خانه پدربزرگ و فرآیند روشن کردن چراغ توری می افتم.
ولی حالا با گذشت یه دهه از آن زمان پدر بزرگ سالهاست که در دل خاک آرمیده است و نشانی هم از چراغ توری اش نیست. خانه کوچکش و با ایوان محقری که دارد و در طبقه دوم است سالهاست سوت و کور است و حالا من از روی ناچاری آمده ام تا دوباره چراغ خانه اش را برای چند شبی روشن نگه دارم.
روز دوم وقتی برای « باغ اسپار » راهی باغ شدم در میانه روز یک مرد میاتنسال که او را نمی شناختم ولی او پدربزرگم را خوبی می شناخت به دیدنم آمد وقتی فهمید از شهر آمده ام و مشغول درس خواندن بوده ام. رو به من کرد و گفت : کف دستهات رو نشون بده ببینم ؟
وقتی دستهای تاول زده ام را دید با لحنی نصحیت آمیز یا شایدم سرزنش آمیز گفت :این دستها که که مال کار کردن با قلم بودن ، بدرد بیل زدن نمی خورن . پسرجان این کار شما نیست!
ولی من در جوابش گفتم که مصمم هستم این کار را تمام کنم و حرفهایی که زد ابداَ خللی در تصمیمم ایجاد نکرد. مرد روستایی وقتی دید من دست بردار نیستم و قصد دارم این کار را انجام دهم خداحافظی کرد و رفت . ساعتی بعد با یک بیل براق و بسیار تیز که نوکی عجیب و غریب و اریب داشت برگشت بیلی که عکس فیلی روی بدنه اش حک شده بود و کلمه انگلیسی ژاپن زیر تصویر فیل نوشته شده بود. بیل را به من داد و گفت : خب حالا که می خوایی خودت تنهایی باغ رو اسپار کنی این بیل برای این کار مناسب تره
فکر کنم با دیدن دست های تاول زده ام دلش برایم سوخته بود وشاید اینطوری خواسته بود کمکی به من بکند.
هرچه بود، استفاده از این بیل جدید کار مرا خیلی راحت تر کرد نوک تیز بیل و شکل اریبش باعث می شد که با کمترین انرژی خیلی راحت در زمین فرو رود.
با این بیل جد توان کاریم بالا رفت و روز دوم توانستم دو کرت را بطور کامل و خیلی راحت تر از روز قبل شخم بزنم.
این روند ادامه داشت از صبح تا شب روی باغ کار می کردم فقط میانه روز یک ساعتی به خانه پدربزرگ برمی گشتم تا استراحت کوتاهی کنم و ناهاری بخورم و دوباره برای اد امه کار به باغ برگردم. مادرم هم بطور مرتب از ازنا به زرنان می آمد و برایم مواد غذایی می آورد و بعد از ظهر برمی گشت به اردوگاه .
بعد از یک هفته کار بدنی احساس می کردم که بدنم یک هشیاری درونی پیدا کرده است. ذائقه ام برای خوردن غذا های معمول بکلی تغیبر کرده بود و مثل قبل که هر غذایی را جلویم .می گذاشتند می خوردم نبودم. در این شرایط جدید مطلقا تمایلی به خوردن غذاهای چرب و چیلی معمول نداشتم بدنم بشدت نیاز به نوشیدن آب و مایعات داشت.عطش همه وجودم را گرفته بودم. این بود که به مادر گرفتم برایم چند شیشه شربت بیاورد. برای خوردن هم بیشتر دوست داشتم ماست و دوغ بخورم. حالت منحصربفردی بود که فقط همان یک بار تجربه کردم و دیگر هیچوقت چنین وضعیت برایم پیش نیامد. ما برای کار بدنی ساخته شدیم و مثل اینکه وقتی فعالیت بدنی نمی کنیم. حسگرهای ما حساسیت خود را از دست می دهند. دست کم درمورد ذائقه غذایی این امر درست بود.
بخاطر خستگی نمی توانستم شبها را بیدار بمانم . گوش دادن به برنامه های رادیویی و شنیدن سخنرانی ها هیچگاه تا آخر ادامه پیدا نمی کرد چون اندکی بعد از فرط خستگی خوابم می برد و وقتی بیدار می شدم که در آستانه طلوع خورشید بودیم! در این دو هفته ای که مشغول این کار بودم زندگی بسیار متفاوتی را تجربه کردم. که بقدری تاثیر گذار بود که اکنون بعد از گذشت چندین دهه همچنان در خاطرم باقی .مانده است.
.................2 آبان ماه 1401
باغ اِسپار
دومین بهار بعد از حنگ در وضعیتی شروع شد که من تشنه رفتن به دانشگاه بودم و پشت درهای دانشگاه و انقلاب فرهنگی در بن بستی اسف بار گیر کرده بودم. علاقه به طبیعت و زندگی روستایی باعث شد که فکری به سرم بزند. رفتن به روستای پدر بزرگ و رسیذگی به وضعیت باغ انگوری که بعد از رفتن پدر بزرگ سالها بود که به حال خود رها شده بود. « باغ اسپار» اصطلاحی که برای شخم زدن باغ انگور با بیل بکار می رود و کاربسیار سختی است. روستایی ها از دیرباز این کار را بصورت دسته جمعی انجام می دهند یعنی چهارپنج نفر آدم قوی هیکل و عمدتاً جوان یک روز از ابتدای صبح با بیل های روی شانه وارد باغ می شوند و کرت های چند صد متر مربع زمین تاکستان را با بیل زیر و رو می کنند. به این ترتیب کاری که اگر یک نفر انجام می داد ممکن بود حتی بیشتر از یک هفته طول بکشد در طی یک روز تمام می شد و همین کار را برای باغ دیگران هم انجام می دادند تا به نوبت همه باغهای این چهار پنج نفر بطور کامل اسپار شود.
اما من هیچ آشنایی را سراع نداشتم که چنین مشارکتی با من داشته باشد و از آن بدتر تا بحال تجربه « باغ اسپار» را نداشتم. اما مثل همیشه که کارها را بطور خودـآموز یاد گرفته ام در این مورد هم بیلی تهیه کردم و مثل روستایی ها روی شانه ام گذاشتم و راهی محل باغ که چند صد متری با روستا فاصله داشت شدم.
زیر و رو کردن خاک با بیل کار دشواریست و در مورد باغ پدربزرگ این دشوار صد چندان شده بود چون باغ مدتها به حال خود رها شده بود و تمام زمین مملو از چمن ( یا بقول روستایی ها مرغزار ) و علفهای خودرو شده بود. زمین بقدری سفت بود که بیل در آن فرو نمی رفت.
من همه تلاش خودم را کردم. قدرت جوانی و اراده قوی وقتی با هم ترکیب شوند قادرند کوه را جابجا کنند. شخم زدن زمین هرچقدر هم که سفت باشد که خیلی ساده تر از جابجایی کوه بود! همان روز به زحمت توانستم یک کرت باغ را زیر و رو کنم . باغی که بیش از 20 کرت داشت و اگر با این روند می خواستم ادامه دهم باید سه هفته ای وقتم برای با انجام رساندن این کار صرف می شد.
سختی کار باعث شد که کف دستانم تاول بزند ولی من مصمم بودم که این کا را تمام کنم. شب به خانه برگشتم خانه قدیمی پدربزرگ که اگر چه بوی کهنگی می داد ولی همچنان قابل استفاده بود.
آن روزها هنوز روستا برق نداشت و درست مثل سالهای دور باید از چراغ گردسوز یا فانوس های نفتی دستی روشن کنم. شبها در پرتو همین نور کم شام مختصری می خوردم و از شدت خستگی دراز می کشیدم تا به سخنرانی هایی که آن شبها از رادیو پخش می شد که گوش دهم. خیره شدن به تیرهایی چوبی دود گرفته سقف خانه و سایه روشن هایی که چرغ گردسوز درخانه روشن کرده بود و آرامش و سکوتی که در آنجا حکمفرما بود به ذهنم امکان جولان می داد. بیاد دورانی می افتادم که در دوران بچگی وقتی با مادرم برای فرار از گرمای تایستان های سوزان خر.مشهر به اینجا می آمدیم چه روزو شب های خوبی را ازسر گذرانده ایم.
آن موقع یک چراغ زنبوی ( یا بقول روستایی ها چراغ توری بود ) که هر غروب من مامور روشن کردن آن بودم. پنبه آغشته به الکل را داخل کاسه زیر میله چراغ توری می گذاشتم کبریت می زدم و آتش خوش رنگی روشن می شد که بیشتر به آبی می زد. مدتی بعد میله چراغ توری گرم می شد و با زدن چند تلمبه چراغ توری با نور شدیدش روشن می شد. چقدر بوی الکل صنعتی خوشایند بود و هر بار که بوی الکل به مشامم می رسد بیاد همان غروب های تابستان و زرنان و خانه پدربزرگ و فرآیند روشن کردن چراغ توری می افتم.
ولی حالا با گذشت یه دهه از آن زمان پدر بزرگ سالهاست که در دل خاک آرمیده است و نشانی هم از چراغ توری اش نیست. خانه کوچکش و با ایوان محقری که دارد و در طبقه دوم است سالهاست سوت و کور است و حالا من از روی ناچاری آمده ام تا دوباره چراغ خانه اش را برای چند شبی روشن نگه دارم.
روز دوم وقتی برای « باغ اسپار » راهی باغ شدم در میانه روز یک مرد میاتنسال که او را نمی شناختم ولی او پدربزرگم را خوبی می شناخت به دیدنم آمد وقتی فهمید از شهر آمده ام و مشغول درس خواندن بوده ام. رو به من کرد و گفت : کف دستهات رو نشون بده ببینم ؟
وقتی دستهای تاول زده ام را دید با لحنی نصحیت آمیز یا شایدم سرزنش آمیز گفت :این دستها که که مال کار کردن با قلم بودن ، بدرد بیل زدن نمی خورن . پسرجان این کار شما نیست!
ولی من در جوابش گفتم که مصمم هستم این کار را تمام کنم و حرفهایی که زد ابداَ خللی در تصمیمم ایجاد نکرد. مرد روستایی وقتی دید من دست بردار نیستم و قصد دارم این کار را انجام دهم خداحافظی کرد و رفت . ساعتی بعد با یک بیل براق و بسیار تیز که نوکی عجیب و غریب و اریب داشت برگشت بیلی که عکس فیلی روی بدنه اش حک شده بود و کلمه انگلیسی ژاپن زیر تصویر فیل نوشته شده بود. بیل را به من داد و گفت : خب حالا که می خوایی خودت تنهایی باغ رو اسپار کنی این بیل برای این کار مناسب تره
فکر کنم با دیدن دست های تاول زده ام دلش برایم سوخته بود وشاید اینطوری خواسته بود کمکی به من بکند.
هرچه بود، استفاده از این بیل جدید کار مرا خیلی راحت تر کرد نوک تیز بیل و شکل اریبش باعث می شد که با کمترین انرژی خیلی راحت در زمین فرو رود.
با این بیل جد توان کاریم بالا رفت و روز دوم توانستم دو کرت را بطور کامل و خیلی راحت تر از روز قبل شخم بزنم.
این روند ادامه داشت از صبح تا شب روی باغ کار می کردم فقط میانه روز یک ساعتی به خانه پدربزرگ برمی گشتم تا استراحت کوتاهی کنم و ناهاری بخورم و دوباره برای اد امه کار به باغ برگردم. مادرم هم بطور مرتب از ازنا به زرنان می آمد و برایم مواد غذایی می آورد و بعد از ظهر برمی گشت به اردوگاه .
بعد از یک هفته کار بدنی احساس می کردم که بدنم یک هشیاری درونی پیدا کرده است. ذائقه ام برای خوردن غذا های معمول بکلی تغیبر کرده بود و مثل قبل که هر غذایی را جلویم .می گذاشتند می خوردم نبودم. در این شرایط جدید مطلقا تمایلی به خوردن غذاهای چرب و چیلی معمول نداشتم بدنم بشدت نیاز به نوشیدن آب و مایعات داشت.عطش همه وجودم را گرفته بودم. این بود که به مادر گرفتم برایم چند شیشه شربت بیاورد. برای خوردن هم بیشتر دوست داشتم ماست و دوغ بخورم. حالت منحصربفردی بود که فقط همان یک بار تجربه کردم و دیگر هیچوقت چنین وضعیت برایم پیش نیامد. ما برای کار بدنی ساخته شدیم و مثل اینکه وقتی فعالیت بدنی نمی کنیم. حسگرهای ما حساسیت خود را از دست می دهند. دست کم درمورد ذائقه غذایی این امر درست بود.
بخاطر خستگی نمی توانستم شبها را بیدار بمانم . گوش دادن به برنامه های رادیویی و شنیدن سخنرانی ها هیچگاه تا آخر ادامه پیدا نمی کرد چون اندکی بعد از فرط خستگی خوابم می برد و وقتی بیدار می شدم که در آستانه طلوع خورشید بودیم! در این دو هفته ای که مشغول این کار بودم زندگی بسیار متفاوتی را تجربه کردم. که بقدری تاثیر گذار بود که اکنون بعد از گذشت چندین دهه همچنان در خاطرم باقی .مانده است.
.................2 آبان ماه 1401
باغ اِسپار
دومین بهار بعد از حنگ در وضعیتی شروع شد که من تشنه رفتن به دانشگاه بودم و پشت درهای دانشگاه و انقلاب فرهنگی در بن بستی اسف بار گیر کرده بودم. علاقه به طبیعت و زندگی روستایی باعث شد که فکری به سرم بزند. رفتن به روستای پدر بزرگ و رسیذگی به وضعیت باغ انگوری که بعد از رفتن پدر بزرگ سالها بود که به حال خود رها شده بود. « باغ اسپار» اصطلاحی که برای شخم زدن باغ انگور با بیل بکار می رود و کاربسیار سختی است. روستایی ها از دیرباز این کار را بصورت دسته جمعی انجام می دهند یعنی چهارپنج نفر آدم قوی هیکل و عمدتاً جوان یک روز از ابتدای صبح با بیل های روی شانه وارد باغ می شوند و کرت های چند صد متر مربع زمین تاکستان را با بیل زیر و رو می کنند. به این ترتیب کاری که اگر یک نفر انجام می داد ممکن بود حتی بیشتر از یک هفته طول بکشد در طی یک روز تمام می شد و همین کار را برای باغ دیگران هم انجام می دادند تا به نوبت همه باغهای این چهار پنج نفر بطور کامل اسپار شود.
اما من هیچ آشنایی را سراع نداشتم که چنین مشارکتی با من داشته باشد و از آن بدتر تا بحال تجربه « باغ اسپار» را نداشتم. اما مثل همیشه که کارها را بطور خودـآموز یاد گرفته ام در این مورد هم بیلی تهیه کردم و مثل روستایی ها روی شانه ام گذاشتم و راهی محل باغ که چند صد متری با روستا فاصله داشت شدم.
زیر و رو کردن خاک با بیل کار دشواریست و در مورد باغ پدربزرگ این دشوار صد چندان شده بود چون باغ مدتها به حال خود رها شده بود و تمام زمین مملو از چمن ( یا بقول روستایی ها مرغزار ) و علفهای خودرو شده بود. زمین بقدری سفت بود که بیل در آن فرو نمی رفت.
من همه تلاش خودم را کردم. قدرت جوانی و اراده قوی وقتی با هم ترکیب شوند قادرند کوه را جابجا کنند. شخم زدن زمین هرچقدر هم که سفت باشد که خیلی ساده تر از جابجایی کوه بود! همان روز به زحمت توانستم یک کرت باغ را زیر و رو کنم . باغی که بیش از 20 کرت داشت و اگر با این روند می خواستم ادامه دهم باید سه هفته ای وقتم برای با انجام رساندن این کار صرف می شد.
سختی کار باعث شد که کف دستانم تاول بزند ولی من مصمم بودم که این کا را تمام کنم. شب به خانه برگشتم خانه قدیمی پدربزرگ که اگر چه بوی کهنگی می داد ولی همچنان قابل استفاده بود.
آن روزها هنوز روستا برق نداشت و درست حالا يا فردا حركت مي كنم بطرف كرمانشاه...
ما را در سایت حالا يا فردا حركت مي كنم بطرف كرمانشاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : memco1397 بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 16:23